سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شمیم حضور

حیرت و غیبت

اصبغ بن نباته می گوید:
روزی به حضور امیرالمؤمنین شرفیاب شدم حضرت در فکر فرو رفته و زمین را با تکه چوبی می‌کاوید.
عرض کردم: «یا امیرالمؤمنین! می‌بینم که در فکر فرو رفته و زمین را بررسی می‌کنید آیا رغبتی به آن یافته‌اید؟»
فرمود: «نه، قسم به خدا ! هیچ رغبتی به آن و به دنیا حتی برای یک روز نداشته و ندارم. به مولودی فکر می کنم که یازده پشت بعد از نسل من آشکار خواهد شد، و نامش مهدی است، و زمین را بعد از آنکه از ظلم و جور انباشته شده باشد پر از عدل و داد می کند. امر او اعجاب‌انگیز است و مدت‌ها غیبت خواهد نمود به همین دلیل گروهی درباره‌ی او به گمراهی می روند و عده‌ای دیگر هدایت می‌یابند.»
عرض کردم: «یا امیرالمؤمنین! آیا واقعاً این اتفاق هم روی خواهد داد؟»
حضرت فرمود: «همان گونه که او خلق شده است این اتفاق هم روی خواهد داد، تو چه می‌دانی ای اصبغ! آنان برگزیدگان این امت و نیکان عترت طاهره‌اند.»
عرض کردم: «بعد چه می‌شود؟»
فرمود: «خداوند هرچه بخواهد انجام می‌دهد زیرا حق تعالی در هر چیزی اراده و قصد و هدفی دارد. »(1)
1. داستان‌هایی از امام زمان (عج) ، ص 42 -  کمال الدین، ج 1 ، ص 289


نوشته شده در شنبه 88/4/13ساعت 12:7 صبح توسط حضور نظرات ( ) | |

تاکسی
حاج امین در خانه را کاملا باز کرد. تاکسی‌اش را از خانه بیرون آورد. به خیابان اصلی رفت . با حرکت آرام به کناره‌ی خیابان نگاه می کرد و مسافران را سوار می کرد. مسافرِ اول پیاده شد و گفت : آقا ! چقدر باید بدهم ؟
حاج امین به بالای شیشه‌ی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر رو کرد و گفت: 100 تومان.
تاکسی پولش را گرفت و حرکت کرد. اندکی بعد، مسافر دوم گفت: «آقا اینجا پیاده می شم. چقدر می شه »
دوباره حاج امین به بالای شیشه‌ی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر گفت: 125 تومان.
مسافر از قیمت منصفانه اش تعجب کرد. آرام به شیشه‌ی جلو نگاهی کرد. روی کاغذ ساده‌ای با خط زیبا نوشته بود:
«امان ز لحظه‌ی غفلت که شاهدم باشی یا بن الحسن»

 


نوشته شده در جمعه 88/4/12ساعت 11:46 عصر توسط حضور نظرات ( ) | |

تمام هستی
بهتر از یـاد تـو در عـالم نـباشـد یـار من
از تو ممنونم که هستی هر کجا غمخوار من
تـا گـره افـتد بـه کـارم می بـرم نام تو را
می‌گـشایـد نـام دلـجویَت گـره از کـار من
تـا دل غمدیده‌ام از قـیـد غـم گـردد رها
پـا بـنـه یک لحظه هم بـر دیدة خونبار من
تـا دو چـشم مـن شود روشن بروی ماه تو
لطف کـن دستی بکش بـر دیـدگان تار من
ای تـو در دنـیـا تـمام هستی و در آخـرت
کـوثـر و طـوبـی و بـاغ جَـنّت و اَنـهـار من
ای مُغیثِ شیعیان یـا مـهدی صاحب زمان
رحـم کن یا بن‌ الحسن بر این دل بیمار من

نوشته شده در جمعه 88/4/12ساعت 11:38 عصر توسط حضور نظرات ( ) | |

باغبان

هوا تاریک شده بود. همه‌ی افراد قافله نگران بودند. یکی گفت: حالا چه کنیم؟ اگر از مدینه و مکه بازگشتیم، جواب زن و بچه‌اش را چه دهیم؟ یکی دیگر گفت: اگر ما تند نمی‌رفتیم، سید احمد عقب نمی‌ماند. دیگری گفت: اگر سید گرفتار راهزن‌های جاده نشده باشد، حتماً تا الان گرگ‌های گرسنه حسابش را رسیده‌اند.

کاروان برای نماز صبح ایستاد. همگی وضو گرفتند و نماز را به جماعت خواندند. بعد از اتمام نماز، ناگهان صدای ناله‌ای بلند شد. چشم‌ها به سوی صاحب ناله خیره گشت. همه تعجب کرده بودند! سید احمد!؟ آن هم در این موقع که کاروان چند کیلومتر از او دور شده بود! این غیر ممکن بود! اما واقعیت داشت!

همگی دور سید حلقه زدند و از او خواستند تا شرح ماجرا را بگوید. او آرام آرام شروع به سخن نمود:

وقتی بارش برف، شدید شد من از قافله عقب ماندم. هر کاری می‌کردم که اسب را تند برانم نمی‌توانستم. لحظه به لحظه فاصله‌ی من با شما بیشتر می‌شد تا جایی که دیگر هیچ یک از شما را نمی‌دیدم. حیرت زده و درمانده شده بودم. وحشت سراسر وجودم را در بر گرفته بود. هیچ راهی برایم باقی نمانده بود. شروع کردم با خدا حرف زدن. به پیامبر متوسل شدم و گفتم: «آقا زائرت را نا امید مکن»

بعد یادم آمد که اگر گم شدگان می‌خواهند امام زمان را به یاری بخوانند، او را با لقب « ابا صالح » صدا بزنند. امام زمانم را صدا زدم. با او درد و دل کردم. با لقب ابا صالح اشک از گونه‌هایم جاری می‌شد. از جا برخاستم و کمی به جلو حرکت کردم. به اطراف نگاهی انداختم. ناگهان باغی در جلویم ظاهر شد. با خود گفتم: «شاید در این باغ باغبان یا سرایداری باشد تا بتوانم شب را در آن‌جا پناه ببرم» با خوشحالی وارد باغ شدم. مردی را دیدم که بیل در دست گرفته بود و آرام به شاخه‌های درخت می‌زد. چهره‌ی گشاده و چشمان نافذش اضطرابم را شست، آرامشی عجیب سراسر وجودم را در بر گرفت. سلام کرد. پرسید: «این جا چه می‌کنی؟»

بی اختیار به گریه افتادم: «می‌ترسیدم در این بیابان بلایی به سرم بیایید، تو را به خدا کمکم کنید.»

با اطمینان پاسخ داد: «این که چاره‌اش آسان است. نماز شب بخوان تا راه را پیدا کنی.»

ابتدا فکر کردم شوخی می‌کند، اما جدّیت از کلام و صورتش می‌بارید. او طوری صحبت می‌کرد که جای چون و چرا باقی نمی‌گذاشت.

سجده‌ی خود را پهن کردم و شروع به خواندن نماز شب کردم. اصلاً احساس غربت و تنهایی نمی‌کردم. احساس می‌کردم که در جایی بهتر از خانه‌ی خود قرار دارم.

وقتی نمازم به پایان رسید باغبان نزدیک آمد و آهسته گفت: «حالا جامعه بخوان»

شگفت زده پرسیدم: «جامعه!؟»

پاسخ داد: «زیارت جامعه، مگر نمی‌خواستی به دوستانت برسی؟»

پوزخندی  زدم و گفتم: «زیارت جامعه چه ربطی به پیدا کردن قافله دارد؟ زیارت جامعه را باید کنار صحن و سرای امامان خواند!»

به یاد فضای روحانی این زیارت افتادم. دلم هوای زیارت کرده بود اما فقط چند جمله‌ی اول آن را حفظ بودم. شروع به خواندن ابتدای زیارت کردم: « السّلام عَلَیْکُم یا اَهل البَیتِ النّبوه و موضع الرسالة...»

باغبان گفت: «علیک السلام»

زیارت را ادامه دادم: «السلام علی ائمه المهدی و مصابیح الدجی...»

دوباره باغبان جواب سلامم را داد.

از کارش تعجب کرده بودم اما جای گفت و گویش نبود چرا که با گفتن هر جمله از زیارت جمله‌ی بعد به  زبانم می‌آمد. زیارت جامعه با اشک و آه به پایان رسید. باغبان جلو آمد و گفت: «حالا عاشورا را بخوان که دیگر دارد کارت درست می‌شود»

من زیارت عاشو را را حفظ نبودم. با خود گفتم: «حالا که توانستم زیارت جامعه را به این بلندی بخوانم شاید بتوانم زیارت عاشورا را هم بخوانم»

رو به قبله ایستادم و شروع کردم: «السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یا بن رسول الله...»

دوباره آن نیروی قبلی به سراغم آمده بود. با خواندن هر خط خط دیگر به یادم می‌آمد. هنگام خواندن این زیارت باغبان به شدت گریه می‌کرد و شانه‌هایش به شدت می‌لرزید.

زیارت عاشورا هم به پایان رسید. باغبان افسار الاغی را بر دست گرفت و جلو آمد. رو به من کرد و گفت: « بلند شو، می‌خواهم تو را به قافله‌ات برسانم»

خنده‌ام گرفت و گفتم: «دو تایی با یک الاغ؟ حتماً خیلی هم زود می‌رسیم»

چاره‌ای نبود. سوار شدم. به سراغ اسب رفتیم. افسارش را کشیدم که به دنبال ما بیاید. اما اسب از جایش تکان نمی‌خورد. دوباره تلاش کردم، اما فایده‌ای نداشت. باغبان افسار اسب را از من گرفت. اسب بدون هیچ مقاومتی از جای خود حرکت کرد. به راه خود ادامه دادیم. باغبان پرسید: «چرا نماز شب را به فراموشی سپرده‌اید؟ چرا زیارت جامعه را نمی‌خوانید؟ چرا عاشورا را ترک کرده‌اید؟»

من سخنی برای گفتن نداشتم و فقط گوش می‌دادم.

با خود می‌گفتم: «اهالی این منطقه ترکی صحبت می‌کنند و مذهب آن‌ها هم مسیحی است پس چگونه این مرد به خوبی فارسی حرف می‌زند و مذهبش هم با ما یکی است.»

حسابی گیج شده بودم. لحظاتی بعد باغبان به صدا در آمد: «این هم از دوستانت نگاه کن دارند نماز صبحشان را می‌خوانند»

خدای من! چه می‌دیدم، چگونه ممکن بود؟! ما که هنوز راهی نیامده بودیم! باور کردنی نبود اماا چشم‌هایم درست می‌دید!

با خوشحالی از الاغ پایین پریدم. سوار اسب خودم شدم. لگدی به آن زدم تا به راه بیفتد. اما اسب از جایش تکان نمی‌خورد. باغبان جلو آمد و دستش را روی اسب گذاشت. اسب آرام به راه افتاد. در حین حرکت همه‌ی حوادث را در ذهنم مرور کردم. آن‌چه در باغ گذشته بود و آن‌چه بیرون باغ اتفاق افتاده بود، از ذهن گذراندم.

نه، چنین چیزی باور نکردنی است! غیر ممکن است! چرا من از آن همه نشانه به راحتی گذشتم؟ نکند او خودش باشد؟!

قلبم به تپش افتاد. هیجان وجودم را فرا گرفته بود. بدنم می‌لرزید. ترسیدم برگردم و او را نبینم. افسار اسب را کشیدم و به عقب برگشتم اما از او خبری نبود. از اسب پایین پریدم به دنبالش به این سو آن سو دویدم اما اثری از او دیده نمی‌شد.

خودش بود. می‌دانم خودش بود. من نادان بودم که او را نشناختم. حالا دیگر امام زمانم رفته بود.(?)

?. بازنویسی از کتاب ارزشمند نجم الثاقب نوشته‌ی عالم متقی، محدث نوری
نوشته شده در شنبه 87/12/10ساعت 11:16 عصر توسط حضور نظرات ( ) | |

این روزها همه توی فکر بارونن! امسال بارون کم باریده و همه شروع کردن به دعای بارون خوندن. توی مساجد مردم خالصانه از پروردگارشان میخوان که بارون رحمتش رو نازل کرده. وقتی فکر میکنی می بینی یک یا دو سال کمبود بارون با مردم چی کار کرده. همه دعا می کنن اما... .
قبل از اینکه بگم اما چی شعر پایین رو بخونید:
مردم همه دم دعای باران خوانند
در غیبــت بــاران الــهـی نالـنــد
اما چه کسی به یاد آن باران است
کاو را همه کس مهدی زهرا خوانند
... اما چه کسی به یاد اون بارون حقیقیه که به وسیله ی اون « احیا به الارض بعد موتها». یعنی به وسیله ی او، زمین بعد از مرگش زنده می شود؟؟!!

نوشته شده در شنبه 87/12/10ساعت 11:7 عصر توسط حضور نظرات ( ) | |

<      1   2   3      

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ